.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۴۹→
مثل اینکه شاهکارم ودیدم بود!!چون درحالیکه به هال اشاره می کرد،گفت:اون چه گندیه زدی؟!گلدون و واسه چی شکوندی؟!
این وکه گفت درد دلم تازه شد!! امروز نیکا دانشگاه نیومده بودوازهیچی خبرنداشت!اخم غلیظی کردم
وگفتم:هیچی باباانقدازدست حسینی حرصی بودم که زدم اون گلدون وشکوندم!
- وا!!!توام خلیا!!ازدست حسینی حرصی بودی اون گلدون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!حالا واسه چی ازدستش شکاربودی؟!نکنه دوباره ازکلاس پرتت کرده بیرون؟؟
- کاش ازکلاس پرتم کرده بودبیرون! امروزدفترآموزش اعلام کردکه چه استادایی بایدراهنمای پایان نامه چه کسایی بشن...ازشانس خرکی منم حسینی شداستادراهنمام...امروز باهاش کلاس داشتم...کلاس که تموم شد،صدام کردکه برم پیشش...رفتم پیشش برگشته بهم میگه من سرم شلوغه ممکنه نتونم به خوبی راهنماییت کنم...پس حالا که با ارسلان همسایه شدی ازاون کمک بخواه...
این وکه گفتم،نیکا ازخنده پهن زمین شد!!عصبی گفتم:کجای حرف من خنده داشت؟!هان؟؟
درحالیکه به زور سعی داشت،خنده اش وجمع کنه گفت:آخه حسینی که می دونه شماباهم دشمنید پس واسه چی بهت گفته که بری از ارسلان کمک بخوای؟!
- چه می دونم؟! لابدکرم داره!
نیکا باخنده گفت:فرضش وبکن...تو بری به ارسلان بگی توروخدابیامن وکمک کن!!
وازخنده ترکید!!این چراهی می خنده؟!بدبخت شدن منم مگه خنده داره؟!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:صدسال سیاهم حاضرنیستم برم از ارسلان کمک بخوام!!
- پس می خوای چه غلطی کنی؟!چجوری پایان نامه تحویل میدی؟!
- گوربابای پایان نامه!!خودم یه کاریش میکنم...اگه قبول شدکه هیچی...اگرم قبول نشدبیخیال درس ودانشگاهم میشم ومیرم پیش مامان اینا!
- اگه درست وتموم نکنی وبری لندن خاله هانیه پوستت ومی کَنِه!!
اخمی کردم وگفتم:پوستم کنده بشه بهترازاینه که جلوی ارسلان سرخم کنم و ازش بخوام کمکم کنه!
- دیانا توروخدا ازاین غرور مسخره ات دست بردار!!اگه تواز ارسلان کمک بخوای هیچ اتفاقی نمیفته فقط پایان نامه ات سریع ترتموم میشه ومیره پی کارش.
- این غرورمسخره ای که توازحرف میزنی به من این اجازه رونمیده که از ارسلان کمک بخوام...
نیکا ازجاش بلندشدوبه سمت یخچال رفت...درش وبازکردوروبه من گفت:هم توغلط می کنی هم اون
غرورمسخره ات!! دیا توروبه خدا این دشمنی مسخره روتمومش کن!تو و ارسلان الان همسایه اید...ارسلان به جای داییش داره ازتومراقبت میکنه پس دیگه نبایدمثل سابق ازش متنفرباشی.
هیچی نگفتم وسرم وانداختم پایین.باانگشتای دستم بازی می کردم...یعنی بایدبرم پیش ارسلان وازش کمک بخوام؟!بایدبه این دشمنی خاتمه بدم؟؟اصلا اگه من برم پیش ارسلان اون چه رفتاری باهام میکنه؟!قبول میکنه به من کمک کنه؟!
- توفریزرت مرغ داری؟!
صدای نیکا من وبه خودم آورد.بهش نگاه کردم وباتعجب گفتم:مرغ میخوای چیکار؟!
لبخندی زدودرحالیکه توی فریزرومی گشت گفت:می خوام یه غذای مَشت درست کنم تاتوببریش واسه ارسلان...
من برای ارسلان غذاببرم؟!صدسال سیاه!!!کاردبخوره تواون شکمش.
اخمی کردم وعصبانی گفتم:من واسه چی بایدبرای ارسلان غذاببرم؟!
این وکه گفت درد دلم تازه شد!! امروز نیکا دانشگاه نیومده بودوازهیچی خبرنداشت!اخم غلیظی کردم
وگفتم:هیچی باباانقدازدست حسینی حرصی بودم که زدم اون گلدون وشکوندم!
- وا!!!توام خلیا!!ازدست حسینی حرصی بودی اون گلدون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!حالا واسه چی ازدستش شکاربودی؟!نکنه دوباره ازکلاس پرتت کرده بیرون؟؟
- کاش ازکلاس پرتم کرده بودبیرون! امروزدفترآموزش اعلام کردکه چه استادایی بایدراهنمای پایان نامه چه کسایی بشن...ازشانس خرکی منم حسینی شداستادراهنمام...امروز باهاش کلاس داشتم...کلاس که تموم شد،صدام کردکه برم پیشش...رفتم پیشش برگشته بهم میگه من سرم شلوغه ممکنه نتونم به خوبی راهنماییت کنم...پس حالا که با ارسلان همسایه شدی ازاون کمک بخواه...
این وکه گفتم،نیکا ازخنده پهن زمین شد!!عصبی گفتم:کجای حرف من خنده داشت؟!هان؟؟
درحالیکه به زور سعی داشت،خنده اش وجمع کنه گفت:آخه حسینی که می دونه شماباهم دشمنید پس واسه چی بهت گفته که بری از ارسلان کمک بخوای؟!
- چه می دونم؟! لابدکرم داره!
نیکا باخنده گفت:فرضش وبکن...تو بری به ارسلان بگی توروخدابیامن وکمک کن!!
وازخنده ترکید!!این چراهی می خنده؟!بدبخت شدن منم مگه خنده داره؟!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:صدسال سیاهم حاضرنیستم برم از ارسلان کمک بخوام!!
- پس می خوای چه غلطی کنی؟!چجوری پایان نامه تحویل میدی؟!
- گوربابای پایان نامه!!خودم یه کاریش میکنم...اگه قبول شدکه هیچی...اگرم قبول نشدبیخیال درس ودانشگاهم میشم ومیرم پیش مامان اینا!
- اگه درست وتموم نکنی وبری لندن خاله هانیه پوستت ومی کَنِه!!
اخمی کردم وگفتم:پوستم کنده بشه بهترازاینه که جلوی ارسلان سرخم کنم و ازش بخوام کمکم کنه!
- دیانا توروخدا ازاین غرور مسخره ات دست بردار!!اگه تواز ارسلان کمک بخوای هیچ اتفاقی نمیفته فقط پایان نامه ات سریع ترتموم میشه ومیره پی کارش.
- این غرورمسخره ای که توازحرف میزنی به من این اجازه رونمیده که از ارسلان کمک بخوام...
نیکا ازجاش بلندشدوبه سمت یخچال رفت...درش وبازکردوروبه من گفت:هم توغلط می کنی هم اون
غرورمسخره ات!! دیا توروبه خدا این دشمنی مسخره روتمومش کن!تو و ارسلان الان همسایه اید...ارسلان به جای داییش داره ازتومراقبت میکنه پس دیگه نبایدمثل سابق ازش متنفرباشی.
هیچی نگفتم وسرم وانداختم پایین.باانگشتای دستم بازی می کردم...یعنی بایدبرم پیش ارسلان وازش کمک بخوام؟!بایدبه این دشمنی خاتمه بدم؟؟اصلا اگه من برم پیش ارسلان اون چه رفتاری باهام میکنه؟!قبول میکنه به من کمک کنه؟!
- توفریزرت مرغ داری؟!
صدای نیکا من وبه خودم آورد.بهش نگاه کردم وباتعجب گفتم:مرغ میخوای چیکار؟!
لبخندی زدودرحالیکه توی فریزرومی گشت گفت:می خوام یه غذای مَشت درست کنم تاتوببریش واسه ارسلان...
من برای ارسلان غذاببرم؟!صدسال سیاه!!!کاردبخوره تواون شکمش.
اخمی کردم وعصبانی گفتم:من واسه چی بایدبرای ارسلان غذاببرم؟!
۲۱.۸k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.